« … و دشمن شهادت میدهد »
سفیان بن نزار میگوید روزی نزد مأمون بودیم. او گفت: آیا میدانید من تشیع را از چه کسی آموختم؟ همه گفتند: نه؛ به خدا نمیدانیم. مأمون گفت: از پدرم هارون الرشید. گفتیم: چگونه ممکن است؟! در حالی که هارون این خاندان را میکشت. مأمون گفت: آنها را به خاطر ملک و سلطنت میکشت تا پادشاهیش ناتمام نماند؛ اما من در یکی از سالها با او حج گزاردم. هنگامیکه به مدینه رسید به داخل خیمهگاهش رفت و گفت: هیچ یک از مردم مدینه و مکه از اهل مهاجرین و انصار و بنی هاشم و سایر قبایل قریش بر من وارد نشود، مگر اینکه نسب خود را بیان کند. پس مردم میآمدند و نسب خود را میگفتند تا به جدشان از قریش یا مهاجرین یا انصار یا بنی هاشم میرسید. آنگاه هارون به او از دویست تا پنج هزار دینار – به تناسب شرافت نسب و هجرت اجدادشان – هدیه میداد. یکی از این روزها ایستاده بودم که فضل بن ربیع آمد و گفت مردی آمده و خود را موسی بن جعفر (علیه السلام) معرفی میکند و نسبش به علی بن ابی طالب (علیه السلام) میرسد. من و امین و مؤتمن و سایر سران هم آنجا ایستاده بودیم. هارون به سمت ما آمد و گفت: حواستان را جمع کنید و مراقب رفتار خود باشید. بعد اجازه داد که ایشان وارد شود و گفت او را به بارگاهم خواهم برد. پس پیرمردی وارد شد که رنگش زرد شده بود و عبادت او را به حدی ضعیف کرده بود که مانند پوست خشکیدهای شده بود. پیشانی و بینیاش بر اثر سجده پینه بسته بود. وقتی هارون الرشید را دید خواست از خری که بر آن سوار بود پیاده شود؛ ولی هارون فریاد زد نه تا در بارگاه من سواره بیایید. او پرده را کنار زد و ما ایشان را به دیده احترام و بزرگداشت نگریستیم. ایشان سوار بر خر به در بارگاه رسید در حالی که سران دربار اطرافش را گرفته بودند. آنگاه پیاده شد و هارون الرشید به اسقبال وی رفت و روی او را بوسید و به صدر مجلس برد و ایشان را کنار خودش نشاند. بعد با ایشان شروع به صحبت کرد و رویش را میبوسید و با او احوال پرسی میکرد.
ایشان به هارون فرمودند خداوند بر حاکمان واجب کرده است که به معیشت فقرا رسیدگی کنند و دین کسانی را که توانایی ادای دین را ندارند، بپردازند و از طرف تنگدستان حقوقشان را بپردازند و کسانی را که لباس مناسب ندارند، بپوشانند و به اسیران نیکی کنند و شما نیز بهتر است به این کارها بپردازید. هارون گفت ما نیز چنین میکنیم ای ابا الحسن. پس آن حضرت برخاست. هارون نیز بلند شد و ایشان را بوسید سپس به من و امین و مؤتمن روی کرد و گفت ای عبدالله و ای محمد و ای ابراهیم همراه پسرعمو و آقایتان بروید و برایش رکاب بگیرید و او را تا منزلش مشایعت نمایید. [در راه] حضرت به من روی کردند و آهسته [طوری که دیگران نشنوند] مرا به خلافت بشارت دادند و فرمودند وقتی به حکومت رسیدی، با فرزند من به نیکی رفتار کن.
من با جرأت ترین فرزند پدرم بودم و هنگامی که برگشتیم و مجلس خلوت شد به او گفتم: ای امیر المؤمنین، این مرد که بود که این قدر او را تعظیم و تکریم کردی و برایش از جایت برخاستی و به استقبالش رفتی و او را در صدر مجلس نشاندی و خودت پایینتر از وی نشستی؟ بعد ما را امر کردی که برایش رکاب بگیریم.
هارون گفت: این شخص امام مردم است و حجت خداست بر خلق و خلیفه خداوند است بین بندگان او.
من گفتم: ای امیر المؤمنین، آیا شما نیز دارای همه این صفات نیستید؟
هارون گفت: من در ظاهر و با زور و چیرگی امام مردم هستم؛ ولی موسی بن جعفر (علیه السلام) امام حق است. به خدا که او از من و از همه خلق به مقام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) سزاوارتر است. به خدا که اگر در این مورد با من منازعه کنی جانت را میگیرم و پادشاهی من عقیم میماند.
هنگامی که خواست از مدینه به سمت مکه حرکت کند به فضل بن ربیع دستور داد کیسهای پول – که در آن دویست دینار بود – بردار و نزد موسی بن جعفر (علیه السلام) برو و به بگو امیرالمؤمنین میگوید: الان دست ما خالی است و بعدا بیشتر به شما نیکی میکنیم.
من گفتم: یا امیر المؤمنین به فرزندان مهاجر و انصار و سایر افراد قریش و بنی هاشم و حتی کسانی که اصل و نسب آنها را نمیشناختی تا پنج هزار دینار میدادی و به موسی بن جعفر (علیه السلام) که این همه او را تعظیم و تکریم کردی دویست دینار – که کمترین بخششی است که به مردم دادی – میدهی.
هارون گفت: ساکت باش. اگر این پول را به او بدهم تضمینی ندارد که فردا با صد هزار شمشیر از شیعیان و موالیانش به من حمله نکند. فقر و تنگدستی او و اهل بیتش برای من و شما ایمنتر از گشادگی دست آنها است…
« برگرفته از کتاب عیون اخبار الرضا، جلد 1، باب 7، صفحه 88، تالیف شیخ صدوق »