برکت ایثار

پیرمرد که جامه‌‏ای کهنه و پاره بر تن داشت و از شدت ضعف و فرتوتی نمی‌‏توانست روی پای خود بایستد وارد مسجد شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) که تازه از نماز عصر فارغ شده بود او را دل جویی کرده و احوالش را پرسید.

پیرمرد گفت: “ای پیامبر خدا، من گرسنه‌‏ام، سیرم کنید. برهنه‌‏ام، لباسم دهید. فقیر و تهیدستم، مرحمتی فرمایید.”

حضرت فرمود: “من خود چیزی ندارم که به تو بدهم لکن آن کس که به سوی خیر و خوبی راهنمایی کند، مانند کسی است که خود خیر و خوبی را انجام داده است. برو به منزل کسی که خدا و رسولش را دوست می‏‌دارد و خدا و رسولش او را دوست می‏‌دارند و او خدا را بر خود ترجیح می‏‌دهد. برو به خانه فاطمه.”

پیرمرد با همراهی بلال حبشی از یاران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر در خانه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رفت و همین که بر در خانه رسید با صدای بلند صدا زد: “سلام بر شما ای خاندان پیامبر و ای محل رفت و آمد فرشتگان و محل فرود جبرئیل روح‏‌الامین که قرآن را از سوی پروردگار جهانیان می‌‏آورد…”

حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پاسخ داد: “و علیک السلام. تو کیستی؟”

گفت: “پیرمردی از بادیه نشینانم. از سرزمینی دوردست نزد پدرت رسیدم. برهنه و گرسنه هستم. به من رسیدگی فرمایید. خداوند شما را مورد رحمت خود قرار دهد.”

حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پوست گوسفندی را که دباغی شده بود و حسن و حسین (علیهما السلام) بر روی آن می‌‏خوابیدند برداشته و گفت: “ای میهمان ما این را بگیر امید است خداوند بهتر از این نصیب تو بگرداند.”

اعرابی گفت: “ای دختر رسول خدا، من از گرسنگی خود نزد تو شکایت آورده‏‌ام؛ تو پوست گوسفندی را به من دادی، من با این گرسنگی که دارم با این پوست چه کنم؟”

هنگامی که حضرت این سخنان را از او شنید دست به گردن‌‏بندی که دختر عمویش به او هدیه کرده بود برده آن را از گردن باز کرده و به اعرابی داده و فرمود: “این را بگیر و بفروش امید است خداوند بهتر از آن را به تو بدهد.”

اعرابی گردن‌بند را گرفته نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به مسجد برده، گفت: “ای رسول خدا! دخترت فاطمه این گردن‌بند را به من داده و فرموده آن را بفروش؛ امید است خداوند کارت را درست کند.”

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گریسته و فرمود: “چگونه کارت را روبراه نکند در حالی که فاطمه دختر محمد که بانوی دختران حضرت آدم است این را به تو داده است.”

عمار یاسر، از یاران نزدیک پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، از جا حرکت کرده و گفت: “ای رسول خدا! آیا اجازه می‌‏فرمایید من این گردن‌‏بند را بخرم؟” پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) اجازه داد و در همان هنگام عمار به پیرمرد گفت: “بیست دینار و دویست درهم و یک پارچه یمانی و مرکب خود را به تو می‏‌دهم تا این که به منزل خود بروی و از گندم و گوشت نیز تو را سیر می‏‌کنم.”

اعرابی گفت: “ای مرد تو چقدر سخاوتمندی.”

عمار بعد از خرید گردن‌بند، آن را برداشته با مشک خوش‌بو نموده و در بردی یمانی پیچید و به خدمت‌کارش سَهم داد و گفت: “این گردن‏‌بند را نزد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ببر و خودت نیز خدمت‌گذار ایشان باش.”

خدمت‌کار گردن‌‏بند را گرفته و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد و گفته‏‌های عمار را به عرض حضرت رسانید. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: “برو نزد فاطمه و گردن‏‌بند را به او بده…”

آری این بود حقیقت ایثار مخلصانه یک گردن‌بند که چنین برکاتی خلق کرد و در آخر به صاحب خویش بازگشت[1].

(برگرفته از کتاب “فاطمة الزهرا بهجة قلب المصطفی”، تألیف: “حجة الاسلام والمسلمین رحمانی همدانی” (با اندکی تصرف))[2]

 

پاورقی‌ها:

[1] البحارالانوار، جلد 43، صفحه 56

[2] متن فوق برگرفته از ترجمه فارسی کتاب توسط حجة الاسلام افتخارزاده می‌باشد