« خداوندا! درود بفرست به روان پاک و پیکر مقدّسى که در آغوش قبر جاى گرفته و عدل و دادگرى نیز با او به خاک سپرده شده است. او که هم سوگند حقّ بود و به هیچ قیمتى از آن دست برنمى داشت و همواره با حقّ و ایمان همراه بود. »[1]
اینها اشعاری است که یک بانوی ستمدیده در جواب فریادهای خشمناک خلیفهای سفاک زمزمه میکند. سوده نام این بانوی ستمدیده است که از سوى «بسر بن ارطاة»، فرماندار معاویه به حقوق وى و قبیله اش ظلم مى شد. وى هرچه تلاش کرد کارش به جائى نرسید. ناچار تصمیم گرفت که مستقیما در شام به خود معاویه مراجعه نماید. بدین ترتیب راه طولانى بین همدان و شام را با همّت عالى خود پیمود و به دربار و کاخ معاویه وارد شد.
او پس از گفتگویی با معاویه در خصوص جنگ صفین، رو به او کرد و گفت: “ای معاویه! «بسر بن ارطاة» به نام و پشتیبانى تو وارد قبیله ما شد؛ مردان خاندان را کشت و اموال ما را به یغما برد و از اینها گذشته، مى خواهد ما رابه گفتن یاوه هائى مجبور سازد که خدا نکند زبان ما به آنها آلوده گردد. ما نمى خواهیم آشوبى به پا شود و گرنه هنوز تمام مردان با شهامت ما نمرده اند، اینک شما یکى از این دو کار را خواهى کرد، یا او را عزل مى کنى تا از تو تشکر کنیم، یا به سخنان من بى اعتنائى نشان مى دهى تا کاملا تو را شناخته باشیم.”
معاویه که انتظار نداشت زنى، این چنین مقابل او سخن بگوید، سخت برآشفت و فریاد زد: “مرا تهدید مى کنى؟ هم اکنون فرمان مى دهم تو را بر شترى سرکش سوار کنند و نزد “بسر بن ارطاة” بفرستند تا هرطور دلش خواست، با تو رفتار کند.”
در این هنگام، سکوت مرگبارى بر مجلس حکم فرما شد. اطرافیان معاویه از ترس سر به زیر افکنده و جرأت سخن گفتن و حتّى نگاه کردن نداشتند؛ اما تنها کسى که از خشم خلیفه هراسى نداشت، همان بانوى ستم دیده و بى پناه بود که این اشعار را زمزمه کرد و سکوت را شکست: “خداوندا! درود بفرست به روان پاک و پیکر مقدّسى که در آغوش قبر جاى گرفته و عدل و دادگرى نیز با او به خاک سپرده شده است. او که هم سوگند حقّ بود و به هیچ قیمتى از آن دست برنمى داشت و همواره با حقّ و ایمان همراه بود.”
پس از خواندن این اشعار، معاویه پرسید: “منظورت از این اشعار کیست؟”
سوده: “على بن ابى طالب (علیه السلام) !”
معاویه: “مگر على چه گفته است؟”
سوده: “روزى با یکى از عاملان او اختلافى داشتیم، براى شکایت نزد او رفتم. آن حضرت مشغول نماز بود. پس از نماز با مهربانى متوجّه من شد و فرمود: “حاجتى داشتى؟” جریان را شرح دادم. چنان متأثر شد که اشک از دیدگان او جارى گشت. سپس دست هاى خود را به سوى آسمان دراز کرد و فرمود: “بار خدایا! تو مى دانى که من هیچگاه به نمایندگانم دستور نداده ام به کسى ستم کنند و یا در اجراى حقّ کوتاهى ورزند.” این را گفت و قطعه پوستى را برداشت و بى درنگ چنین مرقوم فرمود:
“به نام خداوند بخشنده مهربان. دلیل روشنى از جانب پروردگارتان براى شما آمده، بنابر این حقّ پیمانه و وزن را با عدالت اداء کنید و از اموال مردم چیزى نکاهید و در روى زمین فساد نکنید و سرمایه حلالى که خداوند براى شما گذاشته، برایتان بهتر است اگر ایمان داشته باشید و من پاسدار شما نیستم.[2] چون از قرائت نامه فراغت یافتى، آنچه در اختیار تو است، محفوظ دار تا کسى از جانب ما بیاید و آن مقام را از تو تحویل گیرد. والسّلام.”
آنگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) نامه را پیچیده و به من داد. بدین ترتیب نماینده خویش را عزل کرد؛ زیرا که او ستم بر مردم روا داشته بود.”
سوده ادامه میدهد: “آن رفتار على (علیه السلام) و این هم رفتار تو درباره یک زن ستم دیده و بى پناه!”
معاویه که متوجه بهت و حیرت اطرافیان از روش زمامدارى امام على (علیه السلام) و شهامت و بى پروایى پرورش یافتگان مکتب او شده بود، در ظاهر خواست به عدالت خواهى شهرت یابد. لذا به یکى از منشیان دستور داد که نامه اى بنویسد تا نسبت به این زن با عدالت و انصاف رفتار نمایند.
در این هنگام، سوده گفت: “فقط با من؟! ابدا! این کار بسیار ناستوده و فرومایگى است؛ اگر بنا باشد که قانون عدالت اجرا شود باید براى تمام افراد قبیله باشد وگرنه خون من از خون دیگران رنگین تر نیست.”
معاویه کمى جابجا شد، بار دیگر به زن خیره گردید و گفت: “آرى! على بن ابیطالب (علیه السلام) شما را چنین بار آورده که در مقابل شخصیتها و زمامداران بى پروا و جسورانه حرف مى زنید.” سپس دستور داد هر طور این زن مى خواهد برایش بنویسند.[3]
(برگرفته از کتاب “الگوهای رفتاری امام علی(علیه السلام) و مباحث تربیتی”تألیف مرحوم محمد دشتی (با اندکی تصرف))
برچسب خورده:آینه عدالت_حقّ و ایمان_سوگند حقّ_عدالت_عدل و دادگرى
پاورقی ها:
[1] صـلّـى الإلــه عـلـى جــســــم تضمّنه قبر فاصبح فیه العدل مدفونا
قد حالف الحقّ لا یبغى به بدلا فـصـار بـالـحـقّ و الایـمـان مـقـرونــا
[2]آیات 85 سوره اعراف و 86 سوره هود
[3] احقاق الحق، جلد 8، صفحه 563 – 562