روزی امام حسن مجتبی (علیه السلام )،در حال عبور از مکانی بودند که به مردی از اهالی شام برخوردند. مرد شامی توهین و ناسزای بسیاری بر امام روا داشت و حضرت را لعن بسیار نمود.

امام(ع)هیچ نفرمودند تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ گشت. آنگاه حضرت رو به آن مرد نمودند و بر او سلام کردند و بر رویش تبسم.

آنگاه فرمودند: ای مرد، گمان می کنم در این شهر غریب باشی وگویا در نزد تو امری مشتبه گشته است…. اگر درخواستی از ما داری بگو که آن را برآوریم. اگر از ما طلب ارشاد و هدایت کنی ترا ارشاد می کنیم، اگر گرسنه باشی ترا سیر می کنیم و اگر برهنه باشی ترا می پوشانیم ، اگر محتاج باشی بی نیازت خواهیم ساخت و اگر از جایی رانده شدی ترا پناه می دهیم واگرچیزی از ما می خواهی بگو تا برایت فراهم کنیم ، اگر بار سفرت را به خانه ما بیاوری وتا زمانی که در این شهر ساکنی میهمان ما باشی، برای تو بهتر خواهد بود. . .

چون مرد شامی این سخنان را از حضرت شنید، به گریه افتاد و گفت:

” شهادت می دهم که تویی خلیفه خدا بر روی زمین و خداوند خود بهتر میداند که رسالت و خلافتش را در کجا قرار دهد…. پیش از آنکه ترا ملاقات کنم ، تو و پدرت در نزد من ، دشمن ترین مردم بودید، اما هم اکنون محبوبترین افراد در نظر من هستید. . .”

پس مرد شامی به خانه امام(ع) رفت و تا زمانیکه در مدینه بود ، میهمان آن حضرت بود و از دوستداران و معتقدان خاندان نبوت و اهل بیت رسالت گردید.

« برگرفته از کتاب منتهی الامال جلد 1 ص 417 »