پیرمرد نصرانى، عمرى کار کرده و زحمت کشیده بود. اما ذخیره و اندوختهاى نداشت. آخر کار نابینا هم شده بود. پیرى و کورى همه با هم جمع شده و جز گدایى راهى برایش باقى نگذارده بود؛ کنار کوچه مىایستاد و گدایى مىکرد. مردم هم ترحم مىکردند و به عنوان صدقه، پشیزى به او مىدادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانى ملالتبار و سخت خود ادامه مىداد.
تا روزى خلیفه مسلمین امیرالمؤمنین على بن ابى طالب (علیه السلام) از آن جا عبور کرد و او را به آن حال دید. از همراهان خود در مورد پیرمرد پرس و جو کرد و آنها شرایط و سابقهی او را شرح دادند.
على (علیه السلام) به همراهان خود فرمود:
“عجب! تا وقتى که توانایى داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید؟! سوابق این مرد حکایت مىکند که در مدتى که توانایى داشته، کار کرده و خدمت انجام دادهاست. بروید از بیتالمال به او مستمرى بدهید.(1)”
(برگرفته از کتاب “داستان راستان” تالیف: “استاد شهید مرتضی مطهری” (با تلخیص))
پاورقی:
1ـ مرَّ شیخ مکفوف کبِیر یسأَل فقال أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ ما هذا قالوا یا أَمیرالمؤمنِین نصرانیّ فقال أَمیرالْمؤمنِین استعملْتموه حتَّى إِذا کَبِرَ و عجز منعتموه أَنفقوا علیه من بیت المال. (وسائل الشیعه، جلد 15، صفحه 66)