در شهر مدینه مردی گمنام و فرومایه به سر میبرد که با امام کاظم (علیه السلام) دشمنی شدید و کینه قلبی دیرینهای داشت. حکومت وقت و ایادی او نیز وی را تحریک و از عملیات او پشتیبانی مینمودند و او را وامیداشتند که هر کینه ای که در دل دارد، در حق خاندان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و نوادگان علی (علیه السلام) روا و اظهار دارد. این مرد اصرار میورزید که کینهی دیرینه و زهرآگین خود را منحصرا بر دامان سرشناس ترین فرد خاندان علوی در زمان خود، یعنی حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام)، بریزد.
کار بیدادگری این فرومایه به جایی رسید که چند تن از یاران امام موسی بن جعفر (علیه السلام) اجازت طلبیدند که با ریختن خون او دفتر این حکایت ننگین را بشویند. آنان اصرار داشتند امام (علیه السلام) اجازه دهد تا با یک ضرب شمشیر، کار این فاجر خبیث را برای همیشه بسازند و خود را از آزار زبان و طعن او راحت سازند. ولی امام (علیه السلام)، هرگاه که این درخواست را از یاران خود میشنید، به شدت آنان را از این اندیشه بازمیداشت و میفرمود: «من، خود، او را تنبیه خواهم کرد.»
روزی امام کاظم (علیه السلام) بی آنکه کسی را همراه خود بردارد، بر مرکب خویش سوار شد و از وضع آن مرد خبر گرفت. یاران گفتند که او در حومه مدینه در کشتزار خود مشغول کشاورزی است. امام (علیه السلام) به سوی مزرعه او رفت و مرکب خود را از میان گندم ها عبور داد. آن مرد که از دور این سوار بزرگوار را شناخته بود، فریاد کشید: “چه میکنی؟ کجا می آیی؟” امام (علیه السلام) بی آنکه به این فریادها پاسخ گوید، همچنان پیش میرفت تا به در کومه او رسید.
در این هنگام از مرکب خود پیاده شد و بر دشمن خود سلام گفت و با خنده و خوشرویی فرمود: “خوب، حالا بگو ببینم از این بیاحتیاطی من مزرعه شما چقدر خسارت دید که اینقدر ناراحت شدی؟” مرد که هنوز اخمهایش باز نشده بود گفت: “صد سکه طلا”. امام (علیه السلام) فرمود: “بگو ببینم از این مزرعه چقدر امید سود و بهره داری؟” مرد با لحن تند و تلخی گفت: “من که غیب نمیدانم.” امام (علیه السلام) فرمود: “من هم از غیب سئوال نکردم.” مرد فکری کرد و گفت: “دویست سکه طلا.”
در این هنگام، امام کاظم (علیه السلام) کیسه ای از جیب خود بیرون آورد و به آن مرد داد که محتوای آن سیصد سکه طلا بود و فرمود: “این بهره ای که امیدوار بودی از مزرعه ات بدست آوری؛ می بینی که مزرعه ی تو همچنان بحال خود باقی است و من امیدوارم که خداوند متعال امید تو را از این مزرعه باز آورد.”
آن مرد که در برابر این کرم و بخشش و در مقابل این ماجرا متحیر و بهتزده مانده بود، از جا برخاست و با خضوع و مذلت خود را به پای آن بزرگوار افکند و دیگر از شرم نتوانست سر بردارد و در چشم امام (علیه السلام) بنگرد.
عصر آن روز که یاران امام موسی بن جعفر (علیه السلام) آن مرد را در مسجد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه دیدند، او به آن حضرت میگفت: “خداوند آگاهتر و داناتر است که پیشوایی را به چه کسی واگذارد.”1
« برگرفته از کتاب “دورنمایی از زندگانی موسی بن جعفر (علیه السلام)”، تألیف عقیقی بخشایی »
پاورقی:
مطالب مرتبط
آخرین ها
«استفاده از فرصت»
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از هر فرصت و موقعیتی بهره جسته و از آن برای هدایت و ارشاد […]- پدری مهربان …“سرگشته و حیران بودم. طاقتم طاق شده بود. گویی روح از بدنم در حال بیرون آمدن بود. بدون معطلی […]
“شناخت حق و عدم پیروی از آن”
انسان ها در زندگی علاقه مند به تامین سعادت خویش هستند و عموماً برای دستیابی به آن نهایت تلاش خود […]«رفاقتی که گسست…»
شاید کسى گمان نمىکرد که آن دوستى گسسته شود و آن دو که معمولا همراه یکدیگر بودند، روزى از هم جدا […]«احسان به میزان معرفت»
عربی بادیه نشین نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و عرض کرد: “یابن رسول اللّه ! قرض بزرگی بر […]